دغدغه در سقف چوبي

محمد جواد آسمان

دغدغه در سقف چوبي


محمد جواد آسمان

1

[مستخدم پير كه داشت چيق مي كشيد و آفتاب مي گرفت و چرت مي زد، از همان گوشه اي كه نشسته بود، ديد پسركي پاي درخت هاي آنطرف حياط را كاويد و زودي از مدرسه بيرون زد.]

2

[دفتر يك دبستان – همه ي معلمها مثل ميخ طويله، دور تا دور، روي صندلي هاشان ولند. يكي شان چايي مي نوشد. ول وله ي زنگ تفريح، توي پنجره است. ناظم، تركه به دست، رو به روي پسركي ايستاده]
ـ هع هع .... عي .... آقا به خدا دست ما نيس آقا. به ارواح خاك بابامون آقا .... عي....
ـ پدر سوخته ي الدنگ! بگو كجا گذاشتيش؟ چيكارش كردي؟ بگو تا كبودت نكرده م.
[معلم ها با هم پچ پچ مي كنند. چايي مي پرد توي گلوي يكي شان:]
ـ آقا! اينجا مثلن دبستان غيرانتفاعيه. جلوي اساتيد، خوبيت نداره!...
[تابلوي دبستان كه البته پشتش به شيشه ي دفتر است، اين را تاييد مي كند.]
ـ غيرانتفاعيه كه باشه! بچه بايد تربيت شه. بچه ها، بعد از زنگ، دست اين ديدنش بچه پولدار پررو! بگير دستاتو!
[تركه فرود مي آيد، فرود ميآد، فرود ميايد. هر دوازده تا معلم، پچ پچ مي كنند. معلمي كه فنجانش را گذاشته روي ميز، چشمهايش را نازك مي كند صورتش را درهم مي كشد و نشان مي دهد كه: «اه! من رنج مي كشم!»]
ـ آقا .... ما نديد (آخ) يمش آقا ... به .....
[اشك، از حوصله ي چشمهاي معصوم پسرك، سرريز مي كند.]
ـ خفه شود فقط بگو كجاس؟ توپ، مال بيت الماله. بگي بالا دستتو. گذاشته ن كه بچه هاي مردم باهاش بازي كنن. صاف بگيرش. اگه قرار باشه هر ننه قمري دزدي كنه كه واویلاس اون دستت، اون دستت... آ... قا فک کرده وقتی پول مي ده، هر غلطي بخواد، مي تونه بكنه. حيف اون پولي كه بابات، توي سفره ت مي ذاره حيف اون شهريه اي كه.....
ـ آخ..... باباي ما مرده آقا ..... به قرآن، دست ما نيس.... هع هع ما اصلن حياط نداريم آقا كه بخوايم.... عي [ناظم، رها مي شود. نفس زنان، نگاهي به پسرك و نگاهي به معلم ها و مدير مي اندازد (مدير، از اول داستان، بود. منتها من نديده بودمش) و شل و كوفته به طرف ميز مدير مي رود و دستهايش را گير مي دهد به ميز در حالي كه سرش، زير افتاده، هنوز نفس نفس مي زند.]
ـ تو گفتي منم باور كردم كه حياط ندارين. ها؟ وقتي نامه نوشتم كه فردا مادرت بياد مدرسه، مي فهمي كه روي دزدي، دروغ گفتن يعني چي؟! من كه بچه مو مي فرستم مدرسه ي عادي، خونه مون حياط داره اون وخ مي گي..... متمول كذاب بي نزاكت!
[و نيم نگاهي به عكس العمل معلم ها مي اندازد.... پسرك، دستهاي ده ـ دوازده ساله اش را دارد «ها» مي كند مدير، از لاي دندان هاي بسته اش يواشكي به ناظم مي گويد:]
ـ داري زياده روي مي كني. مگه يادت نيس كه مادرش هم مرده؟ اون آقاي عينكي يي كه دو هفته ي پيش اومده بود و كلي هم به مدرسه كمك كرد، سرپرستي شو قبول كرده بعيد نيس كه حياط نداشته باشن آخه لباسهاي ياروهم بگي نگي ساده بود. كار شما، چه محلي از اعراب داره آخه عزيز من؟ من از همون اولم مي خواستم بهت بگم كه اين كاره نيس اگه توپ بخواد كه به همون يارو گردن كفلته مي گه برايش بخره ديگه! ردش كن بره بگو به آقا، سلام برسونه....
[ناظم، ابروهاش بالا مي رود و مثل اين هايي كه فكر بكري به سرشان زده، فوري برمي گرده طرف پسر:]
آها! بگو به جون آقاي ... (آقاي مدير! فاميليش چي بود اون آقا؟....)
ـ حسيني .... آقاي حسيني
ـ ..... حسيني ورش نداشتم....
[ناظم كه دستهايش پشت كمرش قفل شده، خم مي شود و گوشش را مي گيرد نزديك پسرك:]
ـ بگو ديگه .... بگو .... بعد مي توني بري .....
پسرك، اين پا آن پا مي كند. هنوز نفس مي زند نمي داند بايد چطوري به اينها بقبولاند كه توپ دست او نيست؟! دلش مي خواهد كمي بزرگ تر مي بود، آنوقت مي توانست گوش سرخ آقا ناظم را بگيرد، تاب بدهد و:]
ـ آخه مرد حسابي! چن بار بگم ما حياط نداريم؟ من، توپ به چه دردم مي خوره؟
[ناظم، دارد از پاسخ شنيدن، نااميد مي شود....]
ـ به جون آقاي حسيني، من توپو برنداشتم....
[و تاول دنباله دار پشت دست هايش را «ها» مي كند. آقاي ناظم كه رويش كم شده، كمرش را راست مي كند و شانه هايش را همانطور كه آه مي كشد، بالا مي اندازد و خيلي دستپاچه، سرش را مي خاراند.]
ـ مي توني بري پسر....
[همه نگاهشان را از پسرك مي دزدند. يكي از معلمها، از پشت ميزي كه يك فنجان خالي، توي نعبلكي روي آن است، پا مي شود. گلويش را توي مشتش صاف مي كند و رو به يازده تاي ديگر:]
ـ اصولاً از نظر روانشناسي رشد، اينطور تنبيهات، اونهم....
[پسرك، كيفش را از كنار ديوار، قاپيده و همانطور آن را روي شانه مي اندازد و مي خزد بيرون و صورتش را با دستهاي ورم كرده پاك مي كند،:]
- اول، دستشويي!...

3

از كمين دله هاي روي هم بدون پنير و روغن، از لبخند دختركي لذت مي برم كه توي معبر باز جلوي زاغه ها، بچه هاي ديگر را هم به بازي با توپي كه پيدا كرده دعوت مي كند. دست مي اندازم و از دو طرف، بند كيف را روي دوشم، صاف مي كنم.
بايد تا ايستگاه واحد، بدوم.
تا برسم آن طرف شهر، حتما آقاي حسيني، كلي نگران شده.

* سطری از شعر: « تنهایی یِ ماه» فروغ
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30240< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي